نــقـــاب



همیشه در محل زندگی و در محیط کار سعی کرده ام تجرّدم را پنهان کنم چون با فاش شدن این راز معمولا دردسرهایی برایم پیش می آید.با اینکه یک مرد هستم و معمولا انتظار نداریم برای مردان مجرّد دردسر ایجاد شود.

 همان طور که همه میدانیم در محیط مرد سالار ایران تجرّد برای یک زن مصیبت است و از سوی دیگر هر ایرانی گویا در اطراف خود یکی دو خانم مجرّد سراغ دارد و همین که مرد مجرّدی را کشف کرد سراغش می رود و باقی ماجرا که همه می دانیم و به این ترتیب دردسر مردان مجرّد آغاز می شود.البتّه این به معنای آن نیست که من و مردان دیگر، پیکره های لیاقتیم. خیر چنین منظوری ندارم بلکه چون جامعه ی ایران مردسالار است ، در بسیاری از موقعیّت ها زن بدون حمایت یک مرد نمی تواند راه به جایی ببرد به همین دلیل بسیاری از زنان ترجیح می دهند برای نفس کشیدن در محیط مردانه ی ایران سایه ی مردی روی سرشان باشد.

در پوشاندن این راز عموما موفق نبوده ام چون با ویژگی های خاص فرهنگ ما کتمان این مساله اصلا ممکن نیست.

آقای مرتضوی یکی از همکاران من است. مردی باوقار ،جدّی ، مودّب ، تیزبین و خوش سیما.پس از چند ماه راز تجرّد من بر همکارانم از جمله بر آقای مرتضوی فاش شد.روزی به سراغم آمد و با مهربانی و ادب به اسم کوچک خطابم کرد و از من خواست چند دقیقه ای وقتم را در اختیارش قرار دهم.

مرتضوی کمتر با همکاران گرم می گرفت.مانده بودم با من چه کاری می توانست داشته باشد؟

به حیاط رفتیم.خوشبختانه زیاد حاشیه پردازی نکرد و در همان آغاز ضمن عذرخواهی فراوان گفت که مدّتی است از تجرّد من باخبر شده است و چقدر از موضوع تعجّب کرده است و چقدر برایم افسوس خورده است.در حین صحبت به سبیل های خوش ترکیبش دست می کشید و کتش را بر قامت خوش اندامش مرتّب می کرد.

مرتضوی بسیار صحبت کرد و من بیشتر شنونده بودم.ابراز تاسّف کرد که چرا فرصتها را از دست داده ام و مرا انسانی لایق و شایسته دانست سپس هشدارهای درباره ی آینده داد اینکه دیر می شود، تفاوت سنت با فرزندت زیاد می شود و اگر قصد تجرّد دائم داشته باشی، پیری و ناتوانی در پیش است.در ضمن سخنانش مرتّبا عذرخواهی می کرد که با این تذکّرات خدای نکرده به من جسارت نکرده باشد.

سخنان مرتضوی برایم تازگی نداشت بارها و بارها آنها را از خانواده و دوستان شنیده بودم و درک آنها نیاز به هوش بالایی نداشت.نمی دانم کس خاصّی را می خواست معرفی کند یا نه؟شاید کس به خصوصی را مدّ نظر نداشت و شاید چون در من آمادگی ندید از کسی نام نبرد.

در پاسخ سخنان مرتضوی جوابهایی دادم که آنها نیز کهنه و تکراری و البتّه غیرواقعی بودند.

عاشق کسی بوده ام که به هم نرسیدیم،به زندگی فعلی عادت کرده ام ، مایل به تغییر نیستم و دیگر پاسخهایی را که بارها به این و آن داده ام،تقدیم آقای مرتضوی نیز کردم.

واقعا در این موقعیّت ها نمی دانم چگونه طرف مقابل را قانع کنم به طوری که دست از اصرار و پافشاری بردارد.مگر می توانم بی پرده به او بگویم من یک همجنس گرا هستم و علاقه ای به جنس مخالف ندارم؟ در صورت شنیدن چنین پاسخی مرا فاسد و روانی فرض نخواهد کرد؟آیا منطقی ترین افراد هم ظرفیّت برخورد عقلانی با چنین پدیده ای را دارند؟ البتّه که نه.از این رو ما اقلیّت های جنسی مجبوریم همیشه نقابی بر چهره حمل کنیم.در جامعه ،در محیط کار و حتّا در خانه.به قول مارسل پروست کودکان همجنس گرا همیشه غمگینند چون همیشه مجبورند به مادر خود دروغ بگویند.

ما در جامعه ی سنتی و مذهبی ایران ناچاریم به همه دروغ بگویم.آیا روزی این زندگی تحت نقاب به پایان خواهد رسید؟آیا آفتاب عقلانیِّت در دیار ما نیز طلوع خواهد کرد؟

امروز داشتم به ماجرای صحبت با آقای مرتضوی فکر می کردم  در خیالم با خود می گفتم کاش ماجرا به شکل دیگری رخ می داد. به شکل زیباتری، به شکل عاشقانه تری. کاش آقای مرتضوی به من نزدیک می شد و می گفت: ایرج جان می خواستم  مطلبی را با تو در میان بگذارم. امیدوارم ناراحت نشوی. حقیقتش می خواستم احساس واقعیم را نسبت به تو بگویم .و در حالی که کمی سرخ شده است به آرامی در چشمانم نگاه کند و به نرمی دستانم را در دستان گرم و مردانه اش بگیرد.



عــلـی رضـــا



علی رضا فامیل دور ماست .برادر دامادمان.مردی حدودا پنجاه ساله.ساکت و آرام و کمی خجالتی با قدی بلند و برخلاف برادرانش که سبیلی پرپشت دارند، او ریش و سبیل را می تراشد.علی رضا سه دختر دارد. دو دختر او قبل از اینکه با ما فامیل شوند ازدواج کردند و به قول معروف به خانه ی بخت رفتند. 

تابستان گذشته برای عروسی دختر سومش-زهره- ما را دعوت کرده بود.با دامادمان به تالار محل عروسی رفتیم.تالاری مثل همه ی تالارها و مجلسی شبیه همه ی عروسی ها.با علی رضا احوال پرسی کردم و تبریک گفتم و او نسبتا سرد و کم توجه پاسخم را داد یعنی پاسخ همه ی مهمانها را اینگونه می داد.

در مجلس بیشتر توجهم به او بود.در مراسم عروسی دخترش نباید شادتر و سرزنده تر می بود؟هرچند او همیشه همین گونه بود.آرام و با سایه ای غم محو بر چهره.

قبل از فامیل شدنمان درباره اش چیزهایی شنیده بودم و بعد از ازدواج خواهرم با برادرش بیشتر از او می شنیدم.

خانواده ی علی رضا املاک کشاورز وسیعی را به ارث برده بودندو وضع مالیشان خوب بود ولی علی رضا از این ارث بهره ی چندانی نبرد زیرا در امور بدنی و کارهای کشاورزی کم توان بود و برادران و اطرافیانش به دلیل ظرافتی که در رفتارش داشت او را مسخره می کردند در نتیجه سرانجام زمین ها را به برادرانش فروخت. برخی از دوستان نزدیکش به شوخی او را رضا خانم صدا می زدند.

در دوران سربازی چند بار از خدمت فرار کرد و هربار برادرانش او را با گریه و کتک به پادگان برمی گرداندند.می گفت سربازها او را اذیت می کنند که البته الان حدس نوع اذیت ها برایم سخت نیست.

سرانجام به شکلی سنتی و بی خبر از درون خود ازدواج کرد.نمی دانم در خلوت او و همسرش چه می گذشته ولی همسرش بارها از دست او نالیده بود که چرا مواد آرایشیش را مصرف می کند به خصوص ریمل را و اینکه به خیاطی علاقه دارد و در دوختن پرده ماهر است.آیا همه چیز بین آنها مثل دیگر زن و شوهرها بود؟در زندگی به سبک ایرانی یافتن پاسخ اینگونه پرسش ها آسان نیست.

اکنون علی رضا روبروی من است از خستگی روی صندلی نشسته است ولی شاید خستگی او عمیق تر از چیزی باشد که دیگران می پندارند.نه خستگی از مراسم عروسی بلکه خستگی یک عمر محرومیت روحی و جسمی.

او بی شک نمی دانست که همجنس گراست در نتیجه بی اطلاع از روح و روحیّه ی خود یک زندگی بی عشق و بی لذّت را سپری کرد.شاید در حسرت آغوش همجنسی  که عاشقانه دوستش داشته باشد ذرّه ذرّه آب شد،خمید و پوسید و حالا با حسرتی جانکاه به نظاره ی شادی دیگران نشسته است.

علی رضاها پیرامون ما بیشمارند بی آنکه حس شوند.... بی آنکه دیده شوند.